سفر يعني آغازي دوباره

سلام به دوستان عزیزم

من تمام عيد رو مي رم سفر

پاورقي :

1 _ شايد نتونم تو مدتي كه سفر هستم آپ كنم .

2 _ پيشاپيش عيدو تبريك ميگم .

3 _اميدوارم سال خوبي رو پشت سر گذاشته باشيد و سال بهتري رو پيش رو داشته باشيد .

4 _ موقع تحويل سال وقت خوندن دعاي تحويل سال ياد من هم بكنيد .

تولدم

كودكانه ترين شعرم را به تو مي بخشم

اي كودكي از دست رفته ي من

ترانه  ستاره هاي سبز آسمان را

كه اي كاش هرگز سكوت نمي كردند

براي تو مي خوانم و آرزو مي كنم

اي كاش هرگز بره هاي خواب رويايي ام

تمام نمي شدند

ولي كاش هنوز در آغوش كت پدر گم مي شدم

و ترانه هاي كودكيم را

به تو تقديم مي كنم

اي سرآغار جواني ام

مي دانم فاصله ي تو و كودكي

صداي پاي سربي زمانه است

و افسوس مي خورم

كاش هيچوقت آرزو نمي كردم

كفش هاي مادرم اندازه شود . . .

پاورقي :

1 _ امروز تولدمه .

2 _ من بسي خوشحالم ولي نميدونم چرا!!؟؟

3 _ از تمام كساني كه با اس ام اس و ايميل و تلفني و ... تبريك گفتن تشكر مي كنم .ممنون به يادم بوديد .

نمايشگاه

بعد از كلاس بدو بدو رفتم پايانه كه به۱/۱۴ برسم اينقدر تند تند رفته بودم كه وقتي سوار اتوبوس شدم نفس نفس ميزدم چه صحنه ي آشنايي تكرار مي شد تموم تابستون تجربش كرده بودم ،هرروز ساعت 7:15 صبح .امروز براي انجام يك پروژه ي درسي و تابستون براي كار مي رفتم نمايشگاه .

با اينكه فقط هفت ماه تو نمايشگاه كار كردم ولي خيلي خاطره دارم اونجا .هنوزم بعد از قريب به دو ماه كه ديگه اونجا كار نمي كنم هر روز صبح دوست دارم برم نمايشگاه .

از پله ها رفتم بالا ،با واحد امور بين الملل و نمايشگاه خارجي كار داشتم كه تو نيم طبقه بالاست ،نگاهم به نگاه يكي از بچه هاي دانشكده گره خورد ،چقدر بهش غبطه خوردم ،نمي دونم شايدم حسودي كردم !دقيقاً با رفتن من با رهيابان قرارداد بست ،من وقتي مي رفتم هيچي نداشتم جز يك بغض بزرگ تو گلوم كه هنوز به نگهباني نرسيده بودم تركبد ،ولي اون الان . . .

امروز چقدر ياد روزايي كردم كه نمايشگاه بودم ،روز اولي كه اومدم وقتي مي خواستم از آقاي افخمي بپرسم واحد مالي كجاست اينقدر هول شده بودم كه سوالم يادم رفت دو دقيقه طول كشيد تا يادم اومد چي ميخوام بپرسم ،روز اول كارم پنج شنبه بود وقتي از شركت اومدم بيرون كلي ناراحت بودم چرا فردا جمعس نميتونم برم سر كار ، كلا يكي دو روز اول خيلي سرخوش بودم بعدش تازه فهميدم منظور آقا مسعود از پانچ و منگنه يعني چي ؟ ياد اون روزي افتادم كه موقع بايگاني كردن اينقدر قر(غر) زدم كه خانم قره داشي اومد گفت آرومتر حرف بزنيد ،ياد اون وقتايي كه سندهاي بزرگمو آقاي ساقي بايگاني مي كرد اينقدر خوشحال مي شدم كه تمام مدت بجاي اينكه نگاه كنم ببينم چي كار مي كنه ياد بگيرم فقط قند تو دلم آب مي كردم ،آخ كه چقدر تو اين كار تنبل و بي حوصله و بي استعداد بودم ،ياد مقاومت كردن هام واسه بايگاني نكردن ،ياد اون روزي كه آقاي داوري و آقاي شكوهي بهم تحويل غرفه ياد دادن ،ياد روزي كه از حرف يكي از همكارام اينقدر ناراحت شدم كه گوشيمو برداشتم رفتم جاي كوهها به بابام زنگ زدم اينقدر براش گريه كردم كه خسته شدم بعد از 45 دقيقه وقتي برگشتم شركت آقاي سعيديان كلي دستم انداخت حتي گوشيمم چك كرد گفت اين baba ست يا babe؟عجب ذهن خلاقي داشت گاهي يك حرفايي مي زد كه تواناييشو داشتم يك روز كامل بهش بخندم ،چقدر دلم براشون تنگ شده .

ياد اون روزي افتادم كه ياد گرفتم گزارش بايد دقيق و به موقع باشه ،اون روز آقاي شكوهي يك ربع به قيافه ي من ،وقتي آقاي سليمي داشت دعوام مي كرد خنديد .خودمم هر وقت يادم مياد چقدر ترسيده بودم خندم مي گيره .

ياد روزي افتادم كه يكي از پرسنل بهم چشمك زد ،دو روز بعدش هم بهم يك هديه داد و اونم از اموال شركت كلي هم تاكيد كرد كه يك هديس !چقدر فاطمه و مژگان مسخرم كردن ،هنوزم مي كنند .

ياد تابلو بازيهاي مژگان ،چه ديوونه بازيهايي كه نكرد ،چقدر فاطمه حرص خورد ،چقدر من بهشون خنديدم.

ياد روزي افتادم كه اومدم بيرون ، همه از صبح بهم لبخند ميزدن مخصوصا آقاي سليمي !چقدر حرصم دراومده بود دلم ميخواست يكي دوتا از همكارايي كه روزه آخري ازم كار ميخواستن . . .، واي كه چقدر به مژگان قر(غر) زدم .

ياد وقتي افتادم كه آقاي سليمي نه گذاشت نه برداشت گفت خوش اومدي!!!حق داشت آقاي سليمي من خيلي نامنظم ميرفتم سر كار ،اصلا همه فكر ميكردن من چه تنبلم !ولي خبر نداشتن من همش در حال بدو بدو از دانشكده به نمايشگاه بودم و برعكس ،گاهي هم به خونه سر ميزدم .من همه ي انرژيمو گذاشتم براي كاري كه واسه هيچكس ارزشي نداشت .وقتي از نمايشگاه مي اومدم بيرون داشتم زار زار گريه مي كردم عينك زدم نگهبان نبينه ،اون روز از صبح برف مي اومد ؛روزي كه اومدم نمايشگاه هوا داغ بود .

اواخر چقدر دلسرد و نااميد بودم ،يهو زدم به در پررويي گفتم اگه باهام قرارداد نبندين ديگه نميام .پررويي بود مهندس سليمي حق داشت كه بهم گفت خوش اومدي ،چقدر هميشه با من خوب رفتار مي كرد ،هيچوقت براي هيچكدوم از كارهاي اشتباهم منو بازخواست نكرد ،هيچ وقت دعوام نكرد حتي اون روز كه گزارش رو دير آماده كردم با خنده دعوام كرد ؛من هر دفعه كه اين قضيه رو مي ديدم بيشتر درك مي كردم كه هيچ جايگاهي ندارم چون هيچ مسئوليتي ندارم .

گاهي گمان نمي كني ولي مي شود .گاهي نمي شود كه نمي شود كه نمي شود !گاهي هزار دوره دعا بي اجابت است ،گاهي نگفته قرعه بنام تو مي شود .گاهي گداي گدايي و بخت يار نيست ،گاهي تمام شهر گداي تو مي شود .

خلاصه اينكه يادش بخير چه چيزهايي كه ياد نگرفتم تو نمايشگاه ، چقدر آقاي شكوهي صبورانه به من كار كردن ياد داد .من واقعا مديونشم ،تقريبا همه كارهايي كه تونمايشگاه ياد گرفتم از مهندس شكوهي ياد گرفتم .

امروز فهميدم چقدر از ناحيه مخ مرخصم .چرا اينقدر به جايي وابسته شدم كه هيچ تعلقي بهش نداشتم ؟چرا در اوج بچگي اونهم براي فرار از مشكلات زندگي به كار كردن پناه بردم ؟

 

پاورقي :

1 _ ديگه اصلا به كار نكردن عادت ندارم .كلهم بدنم بهم ريخته .

2 _ بابام هرجا كم مياره ميگه ديدي انداختنت بيرون .

۳ _ هرآشنايي تازه اندوه تازه است...مگذاريد كه نام شما را بدانند و بنام بخوانندتان .هرسلام سرآغاز دردناك يك خداحافظي است ...

بار ديگر شهري كه دوستش ميداشتم

... هرگز بعد از آن شب مهلتي براي گفتن آنچه بر من گذشت بدست نيامد . واژه ها در من ماندند ،در من ذوب شدند و در آن سرماي زندگي سوز ،واژه ها در من بستند .من يازده سال تشنگي گفتن را به اين شهر آورده ام .رهگذران !به سخنان من گوش دهيد !من پيش از اين،گفته بودم كه التماس شكوه زندگي را فرو ميريزد .تمنا ،بودن را بي رنگ ميكند و آنچه از هر استغاثه بجاي ميماند ندامت است ...

... هليا ميان بيگانگي و يگانگي هزار خانه است .آنكس كه غريب نيست شايد كه دوست نباشد .كساني هستند كه به ايشان سلام ميگوييم و ايشان به ما .آنها با ما گرد يك ميز مينشينند ،چاي مينوشند ،ميگويند و ميخندند .شما را به تو ، تو را به هيچ تبديل ميكنند ،آنها ميخواهند كه تلقين كنندگان صميميت باشند .مينشينند تا بناي تو فرو بريزد ،مينشينند تا روز اندوه بزرگ ...آنها به مرگ و روزنامه مي انديشند ،بر فراز گردابي كه تو واپسين لحظه ها را در آن احساس ميكني ميچرخند و فرياد ميزنند كه من !من !من ! من !بايد ايشان را در آن لحظه هاي دردناك بازشناسي ،بايد كه وجودت در ميان توده مواج و جوشان سپاس معدوم شود بايد كه در گلدان كوچك ديدگان تو باغ بي پايان « هرگز از ياد نخواهم برد » برويد .آنگاه دستي از فنا تو رابازخواهد خريد ،دستي كه فرياد ميكشد : من !من !من !و نگاهي كه تكرار ميكند : من !

... انتظار فرسايش زندگي است .باران فرو خواهد ريخت .باران شب و روز فرو خواهد ريخت و تو هرگز به انتظارت كلامي نخواهي داشت كه بگويي ،زمين گل خواهد شد و تو در قلب يك انتظار خواهي پوسيد ...

... هليا گريز اصل زندگيست .گريز از هر آنچه كه اجبار را توجيه ميكند .بيا بگريزيم ،كلبه هاي چوبين ،كنار دريا نشسته اند ...

... آه هليا چيزي خوفناكتر از تكيه گاه نيست .ذلت رايگانترين هديه ي هر پناهيست كه ميتوان جست .

هليا ،اگر ديوار نباشد پيچك به كجا خواهد پيچيد ؟اسكناسهاي كهنه را نوارچسب حمايت ميكند .

سربازان را سنگر

هلياي من !ما را هيچكس نخواهد پاييد و هيچكس مدد نخواهد كرد .

دور ميشويم آنقدر دور كه صداي محو فريادي بيدارمان كند .

پدرم فرياد ميزند كه ميروي و ديگر برنميگردي ... من خاموش به آنها نگاه ميكنم و در وجودم كسي است كه فرياد ميكشد :پدر !هرگز گمان مبر كه من براي ديدن زني بازميگردم كه زمين خوردگي در ضمير اوست ...

 

بار ديگر شهري كه دوستش ميداشتم نوشته ي نادر ابراهيمي ،كتابي سراسر خطاب به هليا ،فوق العاده و پر از احساسهاي عميق نازك ،لطيف ،گاهي شاد و گاهي دردناكه .پر از حس هايي كه شايد همه ي ما در زندگيمون بارها و بارها تجربه كرديم ولي قادر نبوديم بيانشون كنيم .

اگر وقتي حس ميكرديم با التماسمون شكوه زندگيمون خدشه دار ميشه ،با تمنامون ،بودن بي رنگ ميشه ،دوستيهامون صميميتهاي بي فايده هستند ،انتظارها زندگيمون رو فرسايش ميده ،وقتي به اجبار تن به بايدها داديم و وقتي از زمين خوردنهامون گذشتيم  شايد اگه ميتونستيم اون حس ها رو بگيم و بنويسيم دوباره بارها و بارها تكرارشون نميكرديم .

پاورقي :

1 _ خوندن اين كتاب رو به همه پيشنهاد ميكنم .

2 _ اين كتاب داستاني نيست ولي من خوندنشو حتي به كسايي كه دوست دارند فقط كتابهاي داستاني و رمان بخونند هم پيشنهاد ميكنم.

3 _ ميتونيد اين كتاب رو از سايت 98ia.com دانلود كنيد .

استاد هم استادهاي قديم

خدا هيچ گرگ بيابوني رو گير استاد نفهم نندازه . امروز بالغ بر بيست روزه كه از شروع ترم گذشته و من هنوز درگير كار زوري هستم كه يك استاد خيلي باشعور(استاد نما)به دانشجوهاش داده ،كسي هم جرأت نداره اعتراض كنه. شما بگيد خيلي زور نيست كه يك استاد بعنوان كار كلاسي كار تايپ بده ؟؟؟؟؟؟؟؟اونم در يك دانشگاه معتبري مثه فردوسي و براي دانشجونماهايي مثه ما :D اين همكلاسي هاي محترم كه خيلي اصلاح طلب هستند و حاضرن براي انجام اصلاحات هر كاري بكنند از جيب مايه بذارند نشريه چاپ كنند ،تعليق بخورند ،ستاره دار بشن ،زندان برند و ..... از همه اينها مهمتر جلو رييس جمهور و رهبر كشور مي ايستند و عليهشون حرف ميزنند و مطلب چاپ مي كنند اينقدر جسارت ندارن كه جلو يك استاد نفهم در بيان بگن اين چه كار زوريه؟خوب خودت برو اسلايدهاي درستو درست كن . چي ؟؟من؟نه بابا من خودم از اين عرضه ها ندارم ترم پيش براي غيبتهاي اضافه اي كه زده بود يكم باهاش بحث كردم كلي از نمرم كم كرد . 

پاورقي:

1 _ من هيچ گونه ديدگاه سياسي اي نداشتم .

2 _ تو اين مدت كه درگير فايل تقي بودم اينقدر به روحش صلوات فرستادم كه دنيا و آخرتش آياده .

3 _ اگه من آخر ترم آبروي اين استاد رو نبردم اسممو عوض مي كنم .  

استعداد

من هيچوقت استعداد نوشتن و نويسندگي نداشتم .اصلا نميدونم چطوري بايد شروع كنم ،چطوري ادامه بدم و چطوري تموم كنم . خدا خير بده اين نويسنده ها رو هرجا كم ميارم سريع از مهارتم در كپي _ پيست ( يكي از مهارتهاي الزامي براي دانشجو نماها )استفاده ميكنم . حتما ميپرسيد تو با اين همه استعداد چطوري هي ميخواي واسه يك وبلاگ مطلب بذاري ؟.....هان؟چرا فكر ميكنم ممكنه شما اين سوالو بپرسيد خوب ديگه ،چند وقته اعتماد به نفسم زياد شده . اين چند وقت اينقدر وبلاگ خوندم كه وسوسه شدم خودمم يك وبلاگ داشته باشم .شايد اين ذهن بسته ام يكم خلاق بشه .

پاورقي :

1 _ اگه به وبلاگم سر زديد نظر نداده بيرون نريد !!

2 _ جمله ي بالا اصلا امري نبود !

3 _ فقط گفتم خوشحال ميشم نظراتتونو ببيينم . مديونم اگه دروغ بگم :D